وب نوشته های محسن نیک نژاد



یک روانشناس می گفت که مسیر های مختلف زندگی مثل اتوبوس هایی هستند که امکان داره تا قسمتی از مسیر در کنار هم حرکت کنن ولی یکم که جلوتر بریم مسیر ها متفاوت و جدا از هم خواهند بود. مسئله اصلی اینه که ما تو اتوبوس خودمون باقی بمونیم و وارد اتوبوس و مسیر دیگه ای نشیم. در واقع کلید اصلی موفقیت پافشاری و اصرار بر مسیری هست که توش قرار داریم.

 

الان من در موقعیتی هستم که خیلی وسوسه میشم تا سوار اتوبوس دیگه ای بشم، شاید چون اون اتوبوس و مسیر به نظرم جذاب تر میرسه؛ شاید هم همیشه خودم رو تو اون مسیر تصور کردم ولی هیچوقت واقعا پا تو اون مسیر نزاشتم.

 

تو اتوبوسی هم که الان سوارشم هم مناظر زیبا و جذابی وجود داره، ولی حسی هست که میگه مرغ همسایه غازه! :)

 

نمی دونم، شاید باید بیشتر بهش فکر کنم. ولی چیزی که مشخصه اینه که زودتر باید تصمیم بگیرم، با گذشت زمان هزینه تغییر مسیر بیشتر میشه و از اون طرف هم تصمیم جدی نداشتن برای ادامه مسیر فعلی فقط باعث کندی و کسالت خواهد بود.

 

پافشاری و رفتن به جلو در مسیری که توش هستم یا صرف انرژی و زمان و تغییر اتوبوس؟

 

 

 


امروز به وبلاگ سر زدم و متوجه شدم که حدود ده ماهه که اینجا نیومدم!

تصمیم گرفتم وبلاگ رو با عکسی که دو سال پیش گفتم به روز کنم.

این عکس رو تو محوطه دانشگاه تربیت مدرس گرفتم و برام تداعی گر ساختن در تاریکی و به دور از هیاهو و شلوغی های روزمره بود.

 


مرد اهل یکی از روستاهای اطراف بود، سال ها قبل با دوستانش یک کار تولیدی شروع کرده بودند و حالا پس از پیشرفت ها و شکست های مختلف در حال صادرات محصولاتشان به خارج از کشور بودند. 

از او یک نصیحت به یادگار دارم، هر وقت به در بسته ای رسیدی اینقدر بکوب تا باز شود؛ مطمئن باش که بالاخره روزنه ای پیدا می شود.

نگران نباش.


پس از اتفاقات اخیر و حجم فشار مدیا روی مغزم تصمیم گرفتم با اینستاگرام خداحافظی کنم. چند سال قبل هم این برخورد رو با فیسبوک داشتم.

 

تو این چند روز گوش کردن به یک پادکست خوب رو جایگزین چک کردن بیمارگونه اینستاگرام کردم. اگر تا حالا به

رادیو دال گوش ندادید توصیه می کنم حتما حداقل یک قسمت هم شده بهش گوش بدین. 

 

در آینده سعی می کنم گزارش رهایی (!) از اینستاگرام و حال و هوای مغز آروم و خالی از فشارهای این شبکه اجتماعی رو اینجا بنویسم.

 


داریوش این طور گفته: "دنیای این روزای من، هم قد تنپوشم شده، ."

 

ولی واقعیت برای من جور دیگری است. دنیای این روزهای من خیلی بزرگ تر از تنپوشم است. حتی با وجود این حجم از ابهام و تاریکی.

 

چند سال قبل کل وبلاگ عزیزی رو که سال ها در اون نوشته بود رو خوندم، الان به یاد دنیای اون روزهای اون هستم، روزهایی مربوط به حدود 15 سال قبل، از دور پیگیر دنیای این روزهای ایشون هم هستم.

 

امیدوارم چند سال بعد که به یاد این روزها افتادم به این فکر کنم که "پسر عجب مسیر پر پیچ و خمی رو طی کردیم!"


امروز به وبلاگ سر زدم و متوجه شدم که حدود ده ماهه که اینجا نیومدم!

تصمیم گرفتم وبلاگ رو با عکسی که دو سال پیش گرفتم به روز کنم.

این عکس رو تو محوطه دانشگاه تربیت مدرس گرفتم و برام تداعی گر ساختن در تاریکی و به دور از هیاهو و شلوغی های روزمره بود.

 


.

استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد. حالش جا آمد. بلند شد. رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد».

 

از داستان "ته خیار" نوشته "هوشنگ مرادی کرمانی"

ته خیار

My mama always said, ‘Life was like a box of chocolates. You never

know you’re gonna get.’ ” – Forrest Gump

 

Forrest gump


 اسم ماسک N95 من را یاد گوشی های نوکیایی می اندازد که تازه آمده بود و دوربین 5 مگاپیکسلی کارل زایس داشت. برای ما در آن زمان که با دوربین های VGA گوشی عکس های هنری می گرفتیم 5 مگاپیکسل چیزی در حد ماشین های خودران تسلا در این دوره بود!

 

راننده تاکسی ماسک فیلترداری زده بود که به نظرم آمد باید N95 باشد و دستکش به دست داشت. قرار بود ما را از فرودگاه به صد و خورده ای کیلومتر آن طرف تر برساند. از این پرچانه هایی بود که می خواست هر طور شده مسافرش شویم تا در سفرهای بعدی هم با او به اینطرف و آنطرف برویم. بالاخره پرسید؛ تهران چه خبر؟

از کرونا و داستان هایش گفتیم، سوال کلیدی را پرسید؛ پس چرا نماندین و به اینجا آمدین؟ سربسته برایش توضیح دادیم که حال روحی خوب نبود و چاره ای جز آمدن نداشتیم.از پشت ماسک هم معلوم بود که ترسیده است.

ما را با بهانه ای به همکارش سپرد که نه ماسک داشت و نه دستکش و ما با راننده پر چانه دیگری به مقصد رسیدیم.

 

هر چند که ما در هزار کیلومتر دورتر از خانه هم در قرنطینه هستیم اما شاید حق با او بود و ما نباید می آمدیم.

 

این عبارت که قبلا شاید در جایی خواندم یا کسی به من گفت باز هم برایم تداعی شد: دانش هر کسی از جواب هایی که می دهد مشخص می شود و هوش او از سوال هایی که می پرسد!

 


دوستی (که مرا نمی شناسد و بیشتر یک رابطه یک طرفه داریم) می گفت کسی به او گفته است (نقل به مضمون) که تمام فعالیت های بشری برای بقا و فرار از مرگ و تمام ترس های بشری از ترس از مرگ نشات می گیرد. 

 

واقعا مرگ هر لحظه به ما نزدیک است. اما در این شرایط که هراسی عمومی همه را در بر گرفته است شاید بیشتر لمسش می کنیم.

 

محمدرضا در

پستی در این مورد می گوید که "ترس از مرگ، فقط با عبور از مسئله‌ی مرگ، به طور کامل از بین می‌رود." و برای تجربه زندگی توصیه هایی را ارائه می دهد که راهگشا هستند.

 

اما چگونه می توان واقعا از مسئله مرگ گذشت؟

 

بعضی وقت ها به این فکر می کنم که گونه انسان مانند بقیه جاندران روی زمین است که البته با سایر جانداران تفاوت هایی دارد. اما در تولد، زندگی، دستیابی به منابع و. و نهایتا مرگ شباهت ها زیاد است. از این دید آیا خانواده آن سوسک کابینتی بدبخت که با دمپایی همسر بنده از بین رفت برای مرگ او غصه می خورند؟ و یا آن نسل کشی سوسک های کابینتی که با سمپاشی انجام شد اخلاقی بود؟ و یا آن زنبور عسل که سرمستانه بر روی شکوفه های زرد آلو مشغول زندگی شیرین خود است واقعا خوشحال است؟ یا آن جفت کبوتر که در تراس خانه، لانه کرده اند و تخم گذاشته اند از الان به فکر تربیت و آینده بچه خود هستند؟

 

از این حرف ها که بگذریم، من در درون خودم انگیزه بقا و دوری از مرگ را خیلی قدرتمند می بینم، و فکر می کنم که این انگیزه همانطور که دوست دوستمان گفت ریشه بسیاری از فعالیت های من و ترس های من است. و فکر می کنم برای بقیه هم اینطور است.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها